بعضی حرفها بدجوری آدم را خراب میکنند؛ حرفهایی که گفته میشوند و شنیده میشوند اما این وسط حرفهایی که زده نمیشوند از همه بدترند، آدم را تا مرز جنون میبرند.
حرفهایی که تهنشین میشوند توی دلت و مخاطبی نیست برایشان. حرفهایی از هر جنس و هر رنگ، از سیاه تا سفید. مهم نیست که این حرف مانده توی دلت شکوه و شکایت از دوستیست یا حرفهاییست از جنس خواستن و نیاز. نگفتن، نگفتن است. باید این حرفها را قورت دهی و راهی نیست جز سنگین شدن و این آغاز بدبختیست.
نباید بدبخت بود؛ حرفها را باید گفت و شنید اما مگر میشود دلخوریها را به این راحتی گفت، مگر میشود تمنای خواستن را به این سادگی به زبان آورد؟! لعنت به این نگفتنها. لعنت به این سنگینیهای قلنبه شده در دل.
ارزش این دو روزهی دنیا چیست که نگوییم؟ که خفهخون بگیریم؟ که لال شویم؟
حداقل این فرصت را به خودمان بدهیم که سبک شویم؛ محض رضای خدا هم که شده، بگذاریم این حرفها برای یکبار هم که شده گفتهشوند و شنیدهشوند بلکه کار یکسره شد؛ شاید خراب شدیم و شاید یکبار برای همیشه تا ابد آباد ماندیم.
نمیدانم دقیقا چه شد که اینقدر بیرحم شدیم، اصلا کی فرصت کردیم که تا به این حد از بیرحمی برسیم؟
آدمها را متوجه شویم، بفهمیمشان! کار سختیست اما نه آنقدر که حتی به خودمان اجازهی امتحان این کار را هم ندهیم.
پیر شدیم، دلمان گرفت، عمرمان رفت اما همچنان به صورت غیرقابل باور و لجوجانهای به نفهمیدنمان ادامه میدهیم؛ گویا لذت میبریم از این رفتارمان!
چرا نمیخواهیم بپذیریم دنیایی که برای خودمان ساختهایم، آتشیست که رفتارهایمان هیزمش و خاکسترش، آرزوهاییست که میتوانستیم داشته باشیم.
دلم پر است؛ سنگینم؛ نمیتوانم پرواز کنم و از این قفس لعنتی خودم دور شوم.
آه، تنهایی حاصل همهی کارهای خودمان است و فرار از خودمان نتیجهی همهی خیانتهاییست که در حق خودمان کردیم. ما به خودمان ظلم میکنیم و افسوس که نمیدانیم.
آرامش را برای هم بخواهیم. مسبب آرامش هم باشیم نه باعث تشویش زندگیهایمان. راحتترین کار نفهمیدن هم است، اما بدانیم که تباهیمان هم از همین راحتطلبیهاست.