امروز طولانیترین مسیر صادق بودن با خودم را طی کردم و در این مسیر خیلی از واقعیتها برایم روشن شد.
همه چیز هم از یک سوال ساده شروع شد، خوبی؟ که جوابش مسلما نه بود اما آری بود به یک حالت دیوانهوار تا شروع کنم به خودم بد و بیراه گفتن و فحش دادن تا جایی که خیلی چیزها برایم روشن شد.
همهی چیزهایی را که دوست نداشتم بفهمم، نمیخواستم با واقعیتهایی روبرو بشوم و تمام چیزهایی که مجبور بودم بفهمم و خودم را گول زده بودم تا خودم را به ندیدن یا نفهمیدن بزنم، همهشان را یکجا و با بیرحمی تمام تف کردم به صورت خودم.
ترکیب عجیبی شده بود، شب، خیابان، پیاده، منِ بیرحم و تمام واقعیتهای زندگیم؛ راستش درد داشت، شلیک بدی بود اما باید اتفاق میافتاد.
اگر به خودم بیایم، ارزشش را دارد، هرچند دیر، هرچند خردکننده اما لازم.
وقتش بود که خودم را بشکنم، از بتی که ساختهی دست خودم و ملکهی ذهن معیوب و گمراهم بود خلاص شوم.
الان حالم خوب نیست، بقیهی راه فقط سکوت بود و رد شلیکها و منِ بی پناه؛ خودم را گوشهی رینگ گیر آورده بودم و تمام حرصهایم را سر خودم خالی کردم و تهی شدم. الان پوچم و خالی.
یک متنی نوشته بودم که پر از افاضات بود و گندهتر از دهنم نوشته بودم که به مناسبت همین اتفاق پر برکت، قبل از ارسال پاکش کردم.
الان مانده موضعگیری و تصمیمهایی که میگیرم و کارهایی که بعد از امشب انجام خواهم داد.
خدایا، این آگاهی را هم از تو میدانم و کمک میخواهم.
- ۹۶/۱۰/۲۸