بعضی وقتها هست که آدم خیلی به خودش مغرور میشود؛ البته انسان همیشه غرور دارد ولی خب در مواقعی این کبر و غرور به حدی میشود که دیگر خدا را هم بنده نیست.
این مواقعی که صحبتش را میکنم، یکی از سختترین و خطرناکترین زمان های ممکن است. آدم نمیداند که از این حجم از تکبر چه بکند که در اغلب موارد خودش را بیچاره میکند؛ به خیال هیچ کس هم نیست.
آدم تا وقتی خودش را در معرض آزمون قرار نداده و محک جدی و محکمی نخورده هرگز نمیتواند ادعا کند که من فلان و من بیسار.
شاید تنها علاجش همین باشد که انسان خودش را به چالش بکشد، چالشی که انرژی بگیرد و به زحمت بیندازد و سختی بدهد. آخر سر هم وقتی تمامش کرد، چالش دیگر و بزرگتر و همین طور تا آخر.
آدم باید به خودش بفهماند که رئیس کیست. باید فهماند که هر موفقیتی در نتیجهی زحمتی است که میکشی و این میسّر نیست مگر با چالش و محک.
زندگی را شاید از منظری بتوان همین آزمونهای پیوسته دانست که مدام انسان را به چالش میکشند و انسان بعد از هر چالش موفقی به سمت کمال میرود.
این چالش ها را الان در زندگیام میبینم.
کار راحتی نیست اما بههرحال در معرضش هستم و نمیتوانم خودم را جدای از این آزمونها بدانم. در واقع هیچکس نمیتواند.
باید خوب فکر کرد، خوب دقت کرد، خوب برنامه ریزی کرد و همان برنامهی دقیقِ فکر شدهی برنامهریزی شده را عالی پیادهسازی و اجرا کرد.
نکتهای که مورد قضاوت قرار میگیرد اجراست.