کولاک

یک وبلاگ برای خودم

کولاک

یک وبلاگ برای خودم

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
با خیلی از مسائل به صورت مطلق نمی‌شود برخورد کرد و همه چیز نسبی‌ست؛ دانشگاه هم همین‌طور است، پارامترها و معیارهای استاندارد برای مراکز علمی از طرفی و سلیقه و علاقه و محیط پیرامون و افرادی که با عناوین مختلف با آن‌ها معاشرت می‌کنی هم از طرفی دیگر باعث می‌شوند که به طور مطلق نتوانی اظهار نظر کنی؛ در این نوشته قطعا نظرات شخصی خودم را خواهم نوشت.
در خانواده‌ی ما و محیطی که من در آن زندگی می‌کنم، دانشگاه مرحله‌ی مهمی از زندگی و تحصیلات جزء جدانشدنی زندگی هر فرد موفقی است و همچنین که من هم در دوران مدرسه دانش‌آموز موفق و درس‌خوانی بودم، پس قبل از ورود به دانشگاه، این پیش زمینه بود که حتما باید قبول شوی و از این نوع حرف‌ها و نگاه‌ها و دیگر اینکه به دلیل وضعیت اقتصادی و مالی خانواده‌ام که توان پرداخت شهریه‌ی دانشگاه آزاد و دانشگاه‌های غیرانتفاعی و پیام‌نور را نداشتند، حتما باید در دانشگاه دولتی و سراسری قبول می‌شدم.
نقد اول همین که چرا باید این نگاه که حتما باید به دانشگاه بروی باشد؟ شاید اگر پدر و مادرها استعداد و توان علمی و عملی فرزندان خودشان را خوب کشف کنند و پرورش دهند، اصلا نیازی به ورود به دانشگاه نباشد و بدون اینکه بخواهند فرزندشان مدرک آکادمیک در رشته‌ای که علاقه‌ای ندارد را بگیرد، بتواند در بازار کار یا مهارتی دیگر یا محیطی دیگر به موفقیت برسد.
به‌هرحال من در دوره‌ی روزانه‌ی رشته‌ای که فکر می‌کردم دوستش دارم پذیرفته شدم. دلیل اینکه میگویم فکر میکردم دوستش دارم این است که شناخت درستی از رشته‌ام در زمان انتخاب رشته و ثبت‌نام و ورود به رشته نداشتم و به مرور زمان تا ترم آخر فهمیدم که من اصلا برای این رشته نیستم و چقدر دیر فهمیدم.
پس انتخاب رشته‌ی مناسب و شناخت کامل و به درد بخور از رشته و دانشگاه، سهم مهمی از علاقه و انگیزه در شروع، ادامه و به پایان رساندن همراه با موفقیت دارد. گفتم شناخت از دانشگاه! بله، من قبل از پذیرفته شدن در دانشگاهی که موقع انتخاب رشته انتخاب کرده بودم، اصلا نمی‌دانستم که چنین دانشگاهی وجود دارد چه برسد به اینکه مکان و آدرسش را بدانم و همین باعث شد که من روزانه مسیر زیادی را در رفت و آمد باشم که همین باعث اتلاف مقدار زیادی انرژی و زمان شد و خستگی مفرط روحی و جسمی برایم به ارمغان آورد.
این برایم از همه دشوارتر بود چرا که انرژی‌ای که باید صرف درس خواندن و مطالعه می‌شد در راه خانه تا دانشگاه به هدر می‌رفت و این یعنی عقب ماندگی از لحاظ درسی و در بازگشت هم خسته به خانه می‌رسیدم و همین طور این دور باطل ادامه پیدا کرد.
در محیط دانشگاه هم که هم‌کلاسی‌ها و اساتید و کارمندان و مسئولین و حراست دانشگاه و دانشجوهای رشته‌های دیگر و هم‌دانشکده‌ای‌ها و هم دانشگاهی‌ها که مفصلا باید در فرصت دیگری شرحش را بنویسم و بدانید که چقدر مهم‌اند در حالی که شاید اینطور به نظر نیایند.
دانشگاه در مجموع برایم تجربه‌ی خوبی بود، شناخت و درکی که بعد از دانشگاه داشتم کاملا متفاوت از قبلش است و این نشان از تاثیر محیط و افراد آنجاست. اما خب به نظرم برای اکثر افرادی که می‌بینم در دانشگاه‌های مختلف در حال تحصیل هستند، اتلاف عمر است چون می‌توان به صورت مفید از زمانی که برای دانشگاه اختصاص می‌یابد استفاده کرد.
راستش چیزهای زیادی بود که می‌خواستم بگویم و بنویسم که الان چیزی به خاطرم نمی‌رسد، شاید بعدا نوشتم.
  • Milad
  • ۰
  • ۰

مدتیست که ذهنم مشغول است و به واسطه ی همین، کمتر به اینجا می رسم و کمتر مینویسم.

امروز نتایج رقابتی که بسیار امیدوار بودم در آن مقامی کسب کنم و صاحب جایزه ی آن شوم را دیدم. جایزه متعلق به سه نفر اول بود و من نفر چهارم شده ام. به همین راحتی موفق نشدم.

چند نکته ی مهم از این شکست که برایم تلخ و ناراحت کننده بود را برای آینده در اینجا می نویسم، آینده ای چه بسا نزدیک:

نخست اینکه کاملا اتفاقی و طی وبگردی با این مسابقه آشنا شدم و در ابتدا اصلا فکرش را هم نمی کردم که بتوانم در این رقابت شرکت کنم و مقام بیاورم ولی بعدا که تصمیم گرفتم در این رقابت شرکت کنم، بحث برایم جدی شد و حتی خودم را مدعی کسب رتبه هم می دانستم.

بزرگترین درسی که از این اتفاق میتوان گرفت اینکه داشتن هدف و حرکت به سمتش بزرگترین گام در هر کاری است.

دوم اینکه من برای این رقابت خودم را دست کم گرفته بودم در صورتی که الان که فکر میکنم در بعضی جوانب بهتر میتوانستم عمل کنم، یعنی توانایی بهتر و بیشتر از این را هم داشتم. این نکته ی مهمی است که باید قبل از هرچیز به توانایی های خودم ایمان داشته باشم.

ایمان در توانایی انجام کار و حرکت و تلاش برای انجام کار مهمترین بخش موفقیت است.

سومین مورد اینکه من در وقتی محدود و کاملا ضربتی به انجام این کار پرداختم. همین داشتن ضرب العجل میتوانست به عنوان شمشیر دولبه ای باشد؛ منظورم این است که میتوانستم بگویم حالا مدت زمان کمی دارم و در خودم این توانایی و شهامت را نمی بینم پس بیخیال مسابقه! و یا اینکه در مدت زمان کم با تلاش زیاد و توجه و تمرکز بالا به انجامش می پرداختم.

من راه دوم را انتخاب کردم و شاید همین باعث ایجاد توهم کسب رتبه شد. منظورم این است که چون وارد آن کار نشده بودم، برایم مانند سنگی بزرگ بود ولی بعدا که حرکت کردم، سنگ تبدیل به سنگ ریزه شد که حالا خودم را در قاموس مدعی هم میدیدم.

بهرحال نکته اش در همین است که نتیجه ی تلاش اندک خودم را دیدم. نباید این تلاش خودم را بزرگ می دیدم. هرچقدر هم تلاش کنی، باز هم جا برای کار و زحمت بیشتر و با کیفیت بالاتر هست؛ سم مهلک و کشنده ی این بخش مغرور شدن و خود برتربینی و خود بزرگ بینی است.

چهارمین نکته اینکه برای اینکار به یک سری پیشنیاز ها و همچنین ابزار نیاز داشتم. پیشنیاز های این کار را در حدکمی بلد بودم و در حین انجام کار هم مرتبا با کمک اینترنت سعی میکردم مشکلاتی که برایم پیش می آمد را برطرف کنم.

ابزارش هم که حتما باید آماده میکردم و آن کامپیوتر و اینترنت پرسرعت بود.

پنجمین مورد که به ناحق در شماره پنج به آن اشاره میکنم این است که در انجام کارها نتیجه مهم است. یعنی اگر در این رقابت اول هم میشدم کسی سوال نمی کرد که در انجام این کار چه مشکلاتی داشتی، چه بدبختی هایی را تحمل کردی، چه زحماتی کشیدی و از این جور مسائل. منظورم این است که در این زمانه باید نتیجه گرا بود. ملت به نتیجه ی کار تو نگاه میکنند و آن را قضاوت می کنند و نظر می دهند، نه آن تلاش و زحمتی که کشیدی!

پس نتیجه ی عبرت انگیز دیگر اینکه اگر در انجام کارها موانع و مشکلاتی هرچند بزرگ و سخت وجود داشت با انگیزه و روحیه بالا و تلاش و تمرکز به حلشان بپرداز و مطمئن باش که غیر از خودت کس دیگری نمیتواند به تو کمک کند. خودت باید از پس اش بربیایی. آنچه برای دیگران آن هم شاید مهم باشد، نتیجه اش خواهد بود که آیا موفق شدی یا نه.

در نتیجه گرا بودن منظورم این نیست که در حل مشکلات از کسی کمک نگیریم، بلکه مقصود این است که اگر خودت نخواهی، دیگران نمی توانند کمکت کنند و اصلی ترین کمک باید خودت باشی و بعدا هرجا که لازم شد، از دیگران و حتی ابزار و امکانات موجود استفاده کن.

به نظرم اینها نکات و تذکرات بجا و مهمی بودند می توانم از این اتفاق ناچیز و جزئی بگیرم. این روزها به این شکست (از دیدگاه خودم البته) نیاز داشتم تا کمی درباره ی خودم و کاری که میخواهم انجام بدهم، فکر کنم.

بارها گفته ام که فکر کردن کافی است و باید در عمل فکرم را نشان دهم؛ این بار هم بر همین نکته تاکید میکنم.

خدایا، کمکم کن که بی تو سرانجامی نیست و سر انجام همه ی کار ها تویی.

  • Milad
  • ۰
  • ۰

جرئت تغییر

از اتفاقات دیروز و امروز باید بفهمم که دارم ششمین ماه مزخرف سال را تحمل میکنم. از این وضع به شدت ناراحتم و خوشی های الکی و دل خوش کن هم ظاهرا در این وضع تاثیری ندارد.

قبلا از تغییر حرف زدم، از تغییر مثبت هم همینطور اما همواره به خودم اثبات کرده ام که عالم بی عملم. تغییر در همه ی ابعادش شهامت میخواهد که من ندارم.

وقتی از وضع موجود ناراحتم، یا باید این وضع را تحمل کنم و دم نزنم یا این وضع را تغییر بدهم. تغییری که دارم می گویم، صرفا نجات خودم از این وضع حال به هم زن است، این که انتظار کن فیکون شدن کل زندگیم را داشته باشم با این وضعم اصلا در ذهن هم نمی گنجد چه برسد به قابلیت عملی شدن.

دلم میخواهد به حال خودم گریه کنم، اما این چشمان لعنتی هم کمکم نمی کند و این دل لعنتی هم سخت تر از سنگ و آهن و هر چیز سخت.

منظورم از تغییر همین که دیگر این وضع آزار دهنده را تحمل نکنم، بسیار ایده آل به نظر می رسد.

بعضی اشتباهات را نباید مرتکب شد، اصلا. حتی اگر کسی راهنمایی ات هم نکند و ندانی و نفهمی در هر صورت، نباید آن اشتباهات مهلک را انجام دهی.

به تازگی متوجه شده ام که همه، تاکید میکنم همه، وقتی که می بینند که داری اشتباه می کنی، صدایشان در نمی آید، اما وقتی که کار از کار گذشت، با بی رحمی تمام، متهمت می کنند که چرا فلان کردی؟

خب تو که داشتی میدیدی، چرا آن وقت نگفتی؟

نتیجه اینکه می خواسته زمین خوردنت را ببیند، خودش را خالی کند با این کار.

هر چقدر این اشتباه بزرگ تر، هجوم و حمله به سمتت بیشتر و بزرگتر.

تنهایی سختم است تحمل این وضع، که البته چاره ی دیگری هم نیست.

عزیز ترین کسانم هم آن زمان که باید، نگفتند که فلان خاک را بر سرت بریز؛ شاید نمی دانستند، شاید دوست نداشتند، شاید منتظر بودند که من ازشان بپرسم و شاید های دیگر، اما الان که همان خاک را به سرم نریخته ام، الان دارند سر کوفتش را میزنند، الان دارند مثلا صلاحم را به من میگویند.

من این صلاح لعنتی را نمی خواهم، وقتی که وقتش بود باید می گفتی نه الان که کار از کار گذشته و من مانده ام و دو دستم که بکوبم بر فرق سرم و حصرتی که چرا آن زمان آن کار را نکردم.

یا آن یک نفر واقعی که باید الان در زندگیم باشد و نیست را من الان می خواهم، بعد تر ها که همه چیز درست شد یا به کلی به ریخت و همه چیز تکلیفش مشخص شد دیگر به دردم نمی خورد را من نمی خواهم.

واقعا خوش خیالی است که همه چیز را رویایی دید و همه چیز را گل و بلبل فرض کرد.

من میگویم که زندگی یک جنگ ناجوانمردانه و پر از ناعدالتی و زجر و تهدید است و بیش از این نیست.

دوستی وجود ندارد، دوست تا جایی است که منافعش تامین شود؛ یا صلاح گوی به ظاهر دل سوز هم تا جایی که خودش بخواهد صلاحت را میگوید یک جایی دیگر هیچ صلاح و دل سوزی نیست.

الان من مانده ام در وسط یک معرکه که تا مدتی قبل، چشمانم را بسته و گوش هایم را گرفته بودم و فکر میکردم در وسط بهشتم اما آرام آرام این رویای خیالی یا توهم فضایی از سرم پرید و تازه دیدم که وسط جنگم.

هیچ وقت دیگران را مقصر نمی دانم. مقصر منم، آن هم مقصر اصلی.

با مقصر دانستن دیگران نه تنها کاری درست نمی شود، بلکه سلب مسئولیت از خودم هم می شود اما من مشکل اصلی ام.

حداقل توان به عهده گرفتن گندی که تا الان به زندگیم خورده را دارم.

باید کاری کرد.

  • Milad
  • ۱
  • ۰

سفر

امروز یکی از خاطره انگیز ترین روزهای امسال بود.

بعد از گذشت ۵ ماه مزخرف لعنتی، امروز یک سفر یک روزه که چه بگویم، تقریبا نیم روزه به دور آذربایجان داشتیم.

یک سفر ماندگار بدون برنامه ریزی و کاملا همین طوری.

از دریاچه ارومیه که شاید از پانزده یا شانزده سال پیش، ندیده بودم، و همیشه تصویر یک دریاچه ی آباد و پر از خاطره در یادم بود، حالا شوره زاری باقی مانده که فاجعه زیست محیطی به حساب می آید.

امروز تقریبا دور دریاچه ارومیه را گشتیم یعنی از طرف آذربایجان شرقی تا غربی را رفتیم.

قسمت های مرکزی دریاچه آب داشت، اما آبی که ۱۶ سال پیش دیده بودم کجا و این آب که فقط در وسط دریاچه بود، کجا؟!

قسمت های خشک شده ی دریاچه، باورنکردنی بود. واقعا نمی دانم چه باید کرد، چیزی که میدانم و امروز دیدم، فقط اسم دریاچه مانده است وگرنه شوره زار یا صحرای نمک تصویر واقعی الان دریاچه است.

از دریاچه که بگذرم،جزیره اسلامی، ارومیه، سلماس، تسوج، شبستر، صوفیان را هم گشتیم و جاهایی که به عمرم ندیده بودم را هم در همین سفر دیدم.

واقعا بعد از مدت ها، امروز غنیمتی بود که سعی کردم نهایت لذت را ببرم.

چند نکته که به ذهنم می رسند:

  1. بعضی مواقع برای داشتن یک روز به یاد ماندنی و سفر لذت بخش، حتما برنامه ریزی دقیق و مو به مو لازم نیست! گاهی یک تصمیم بدون برنامه ریزی و انجام آن با کمترین امکانات موجود هم میتواند یک روز خوبی برای شما باشد.
  2. به تازگی به این نتیجه رسیده ام که زندگی ارزشش را ندارد که مدام حرص و جوش بزنی و ناراحتی و اعصاب خردی و فلان؛ همین لحظات هستند که زندگی را می سازند و باید در لحظه خوش بود و سعی کرد از کوچک ترین دلخوشی ها هم دلخوش شد! به همین دلیل امروز چند برابر از حالت عادی لذت بردم. میتوانستم از اول غر بزنم که چرا یک دفعه و چرا اینطوری و چرا آنطوری و همه چیز را هم برای خودم و هم برای دیگران زهرمار کنم.
  3. از مناطق طبیعی و جاذبه های منطقه محل زندگی خودم بی خبر بودم و چقدر بی خبریم!
  4. نکات ساده ای را در سفر باید رعایت کرد که در مجموع باعث می شود احساس بهتری داشت که سعی میکنم در یک پست جداگانه بنویسم.
  • Milad
  • ۰
  • ۱

نیت

بسمه تعالی

فردا برای سومین بار امتحان را تجربه خواهم کرد، باشد که رستگار شویم؛قربة الی الله

والسلام

  • Milad
  • ۰
  • ۰

انتخاب

به مناسبت انتخاب رشته برادرم، چند روزیست که خیلی جدی بحثش در بینمان است.

به زمان انتخاب خودم که بر میگردم، اطلاعات کمی داشتم، آینده ی مشخصی را برای خودم متصور نبودم و محدودیت هایی را هم خودم برای خودم ایجاد کرده بودم.

همین محدودیت ها باعث می شد که دامنه ی انتخاب هایم به شدت کم شود و من به انتخاب بین بد و بدتر مجبور شوم.

گاهی مواقع، انتخاب، اصلا معنای انتخاب نمی دهد.

جایی که مجبور به انتخاب باشی، یا از آن بدتر، گزینه ی دیگری نداشته باشی، یا حتی گزینه ی های متفاوتی داشته باشی که همه شان سر و ته یک کرباس اند، دیگر انتخاب مفهوم خودش را از دست می دهد.

ما همواره در معرض انتخابیم و مجموعه ی همین انتخابهایمان به زندگیمان معنا میدهند.

من به شدت دوست داشتم که برادرم تجربه های من را تکرار نکند؛ولی خب تاریخ تکرار شد و تا اینها را تجربه نکند، متوجه صحبت هایم نخواهد شد.

نکته ی قابل تامل این چند روز اینکه همه تنها تاکیدشان این بود که به رشته ی ما نیا که گور خودت را کنده ای.البته که همین حرف دل من هم بود اما خلاف حرفم شد.

من اگر برگردم، رشته ای را انتخاب میکردم که گذراندنش راحت باشد و چهار سال بشود خوش گذراند و معدل خوبی هم داشت وگرنه همه ی رشته ها یک کرباسند.

  • Milad
  • ۰
  • ۰

تجربه

تجربه، هرگز رایگان و مفت به دست نمی آید.به قول شاعر:

موی سپید را فلکم رایگان نداد / این رشته را به نقد جوانی خریده ام

هرچه سن انسان بیشتر می شود، تجربه هایی بدست می آورد که ماحصل عمرش هستند و نتیجه ی تمام اتفاقات خوب و بد.

چیزی که برایم قابل توجه است اینکه،انسان در زندگی با مسائلی رو به رو میشود که گمان میکند در کل گیتی تنها اوست که چنین پدیده ای مواجه شده و دیگر کسی مثل او نیست؛

نمی دانم این از کجا نشات میگیرد اما بهرحال هست؛

مصداقش هم آدم هایی که به هر مشکل کوچک و بزرگی دچار میشوند،گویی در جهان تنها فرد منتخب بدشانسی هستند که با این طالع نامنحوس باید گرفتار چنین بلایی شوند و گاهی که به هزار و یک علت پیدا و پنهان، کمی، فقط کمی احساس میکنند که در برابر این گرفتاری ناتوان اند، به کار هایی اقدام می کنند که نباید.

خب در این میان تجربه چه کمکی میتواند به این افراد کند؟

تقریبا هیچ!

چون نگاه این افراد طوریست که هیچ کس به جز آنها این گرفتاری و مشکل را ندارد، پس به طور ناخواسته، خود را از تجربه ی دیگران محروم میکنند.

در اکثر موارد، مشکلی که داریم، حتی در شرایط بحرانی و وخیم هم که باشیم، افرادی، چه بسا در مقیاس هزاران نفری و شاید بیشتر، این مشکل و مشکل ها و گرفتاری های مشابه و حتی دردناک تر و وخیم تر از مشکل ما داشته اند، و عقل سلیم حکم می کند که از تجربه آنها استفاده کنیم چون:

تجربه را تجربه کردن خطاست.

یکی از این گرفتاری های شیرین! عشق است.

عشق که قلمم از توصیفش عاجز و ذهنم را یارای نگارش درباره اش نیست.

این ابتلا به عشق، هرچه در سنین کم اتفاق بیفتد که به نظرم محال است و فقط توهمی از عشق در سنین کم و ناپختگی روی میدهد، اما به هر روی،این معضل و مشکل که هیچکس را توان درک و فهم احساس من نیست، بیشتر می شود و عواقب خطرناکی میتواند در پی داشته باشد.

به نظرم این احساس باید در وجود هر فردی باشد چون هرچه تلاش شود که با انتقال تجربه به افراد دیگر، جلوی این تصورات را گرفت، بی ثمر خواهد بود.

یعنی انتقال تجربه در این زمینه تا زمانی که خود فرد این را تجربه نکرده باشد، نتیجه نخواهد داد.

در زندگی، تجرببات زیادی ندارم اما اتفاقات و حوادثی که برایم رخ داده اند، باعث شده اند تجربیاتی بدست بیاورم.یا حداقل از تجربیات دیگران استفاده کنم.هر چند که تابحال تجربه ای در مثال ذکر شده ندارم و در این خصوص یک ناوارد محسوب میشوم.

استفاده از تجربه دیگران شاید رمز موفقیتی باشد که گاهی دربدر دنبالش میگردیم.

  • Milad