تا جایی که دیدهام و تا جایی که اطلاع دارم، زندگی بشر از انتخاب دوراهیها شکل میگیرد؛ از زمان حضرت آدم و حوا که انتخاب بین خوردن یا نخوردن میوهی ممنوعه بوده تا عصر کنونی که انتخاب بین خدا و شیطان، علم و ثروت، شهرت و نفرت و... است.
در این بین یکی از دوراهیهای سخت، که انصافا تاکنون که به این کهولت سن رسیدهام! یکی از دشوارترین و حساسترین دوراهیهاست، انتخاب بین دو راهی ادامهی تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد و یا رفتن به خدمت نظام وظیفه است.
راستش، هنوز نفهمیده بودم که دنیا دست کیست و چه خبر است و چه کسی هست و نیست، دیپلم گرفتم؛ هنوز در بهت آن دیپلم بودم که پیش دانشگاهی هم تمام شده بود یا نه، خبر رسید که دانشگاه قبول شدهای و بیا کارشناسی!
من هم از خدا خواسته، انگار که در دانشگاه چه خبر است، به حالت ذوق مرگ رفتم دانشگاه و تازه متوجه شدم که ای دل غافل، دانشگاه تازه آغاز بدبختیهاست (و اینگونه که از شواهد بر میآید ظاهرا اینها هم قسمت خوش ماجرا بودهاند و قسمت گریه دارش هنوز مانده است) ولی به هر طریقی بود، ۴ سال هم گذشت و این ۴ سال، از هر لحاظ که بد بود، تجربههای خوبی به دست آوردم که شاید اگر این سختیها را تحمل نمیکردم، هرگز در زندگی به این تجربهها نمیرسیدم.
حالا بعد از گذشت این دوره، زندگی را متفاوتتر از گذشته میبینم. از احساس مسئولیتی که قبلا احساس نمیکردم گرفته تا مشکلات و موانع و سختیهای زندگی که قبلا اصلا آنها را نمیدیدم، اما حالا خیلی چیز ها را میبینم؛ انگار بر روی بلندی قرار گرفتهام و افق فکریام بیشتر و بلندتر شده است.
از لحاظ درسی، نه تنها استعداد درخشان و نابغه و هوش برتر نیستم، بلکه کودن و گیج و بیشعور هم نیستم؛ یک آدم کاملا عادی و معمولیام که در کنکور ارشد هم رتبهی کاملا معمولی آورده که نه رتبه برتر است، نه ناامید از نتیجه که غیر مجاز شده باشد.
روزهاست این موضوع فکرم را مشغول کرده است.
خیلی حرفا هست. با توجه به نتایج اولیهی کنکور ارشدم اگر بخواهم انتخاب رشته کنم یک بحث است و اگر بخواهم پشت بمانم یک بحث دیگر!
بعد سربازیم هم هست.
اگر بخواهم پشت بمانم، یک سال از بهترین زمانی که میتوانستم درس بخوانم، تلف میشود، حتی اگر نخواهم درس هم بخوانم، اگر سربازی بروم، یکسالم تمام میشود.
بخواهم پشت بمانم و فیزیک بخوانم که خودش یک بدبختی مفصل است!
اولا با این وضع درس خواندنم که سطح سوادم در حد دبیرستان هم نیست، میخواهم ارشد بخونم که چه!
حالا با هزار بدبختی خواندم و کنکور دادم و قبول هم شدم، ارشد بخوانم که چه بشود؟! نه کاری هست، نه چیزی. فقط تنها در صورتی میتوانم امیدوارم باشم، که رتبهی تاپ بشوم و بروم دانشگاه تاپ.
بعد هم در دانشگاه خودم با این رتبه هم میتوانم ارشد بخوانم که این را اصلا نمیخواهم که هم خسته شدهام و هم اینکه به نظرم خودم ارزشی ندارد.
کار هم که شده مسئلهی مهم.
حالا از این بحثها که اگر سربازی رفتی، بعد از سربازی حال درسخواندن نخواهی داشت و یا بعد از سربازی باید دنبال کار بگردی و زندگی تشکیل بدهی هم صرف نظر میکنیم.
واقع نمیدانم چه باید کرد؟
احساس میکنم مطلب دارد از دستم در میرود. فعلا تا همینجا را نوشتم که بدانم جریان چیست، بعدتر ها شاید تکمیلش کردم.
خدایا، شاکر تمام نعمتهایی هستم که هر لحظه از آنها بهرهمندم و بارها و بارها از آن استفاده میکنم ولی شکر آنها را به جا نمیآورم و یا آنطور که بایسته و شایسته است، شکر نمیکنم.
خدایا، نعمتهایت را شکر میگویم که اگر من را از نعمتهایت محروم کنی، نبودن نعمتها من را متوجه نعمتهای بزرگی که داشتم خواهد کرد در صورتی که وقتی برخوردار از نعمتها هستم، آنها را نمیبینم.
خدایا، استغفار میکنم از تمام گناهانم. استغفار میکنم از تمام گناهانی که میدانستم گناه است و مرتکب شدم، استغفار میکنم از تمام گناهانم که نمیدانستم گناه است و مرتکب شدم، استغفار میکنم از تمام گناهانی که نمیدانم، استغفار میکنم از تمام گناهانی که باعث سد دعاهایم شدهاند، استغفار میکنم از تمام گناهانم که مانعی بین من و تو شدهاند. از تمام گناهانم استغفار میکنم.
خدایا، از تمام اعمالم، مثل نماز و روزههایم استغفار میکنم که اگر از روی اخلاص نباشند و مورد قبول حضرتت نباشند، ذرهای ارزش ندارند.
خدایا، گناهانم، نتیجهی جهل من هستند، گناهان را نتیجهی عصیان و سرکشی نگیر که من از مورد غضب تو بودن میترسم.
خدایا، من که به غیر تو کسی ندارم. امشب و همهی شبها و روزها جز به درگاه تو پناهی نیست مرا، من را از درگاه خود ناامید برنگردان.
خدایا، من از باطل شدن اعمالم میترسم.
خدایا، بندهی گناهکار و روسیاهت، با دستانی خالی و رویی شرمسار از اعمال نکرده، اما کولهباری از رذائل، رو به سمت تو آوردهام.
خدایا، غفران و آمرزش تو بیشتر از کناهان من است و خدایی به بزرگی تو را جز این انتظاری نیست؛ خدایا، من را ببخش و بیامرز.
خدایا، همهی دنیا و آخرتم را به بهترین نحو ممکن از تو میخواهم، کمکم کن و مرا بهحال خودم وا مگذار.
بحث از جایی آغاز شد که در ظاهر همه چیز خوب بود اما در باطن همه چیز برعکس بود؛ این خراب بودن باطن تا جایی ادامه پیدا کرد که در ظاهر هم ظهور کرد و فردی که تا دیروز رفتار و گفتار متفاوتی داشت، عملا گفتارش هم مانند رفتارش شد و نامردی را در حقم تمام کرد.
به نظرم اشتباه در جاییست که نمیتوانیم نظرات خود را صریحا اعلام کنیم و اشتباه مهلکتر هم وقتیست که طرف مقابلمان را به درستی نشناختهایم و حسی که به ما دارد را نمیدانیم؛ شاید حسادت، شاید تحقیر و یا شاید دشمنی!
نمیخواهم یک طرفه به قاضی روم از طرفی هم این کارها را هم نمیتوانم هضم کنم و این اذیتم میکند؛ اگر میدانستم که چرا چنین میکند، خیلی راحتتر میتوانستم با موضوع کنار بیایم و برای منی که خیلی چیزها مهم نیست، این هم مهم نمیبود.
تنها چیزی که میتوانم به عنوان نتیجهی اخلاقی این قضیه بگویم این است که در تمام روابط، از روابط دونفری دوستانه تا روابط چند نفری رسمی و جدی، برای خودتان چارچوب داشته باشید؛ این چارچوب بسیار مهم است؛ اینکه خط قرمزهایتان مشخص باشد، خواستههایتان از طرف مقابل، سطح توقع و انتظارتان از طرف مقابل و همچنین پاسخ متقابلتان را کاملا واضح در این چارچوب تعریف کنید تا ببینید که این رابطه اصلا امکان برقراری دارد یا خیر تا در صورت برقراری بعدا دچار مشکل نشوید.
اینکه هر رهگذری را به عنوان رفیق صمیمی و فابریک بگیریم هیچ فرقی با این ندارد که یک همکلاس معمولی را به عنوان رفیق صمیمی بگیریم اگر شناختی که از طرف مقابلمان داریم کم، سطحی و ناقص باشد و همچنین در صورت شناخت کامل هم اگر این چارچوبی که گفتم را تعریف نکرده باشیم باز به همان آفت دچار خواهیم شد.
نکتهای که میخواهم توضیح بدهم اینکه منظور از تعریف چارچوب امضای قرار داد و تعریف مفاد و تبصرههای آن در روز اول آشنایی با هر کسی نیست! در واقع در هر رابطهای با نحوهی برخوردمان، گفتارمان، حرکاتمان، لحنمان، این چارچوب را ایجاد میکنیم بدون آنکه خودمان متوجهاش باشیم. پس انسان زرنگ کسیست که از همان اولین آشنایی تا زمانی که رابطه برقرار میشود و برقرار میماند، حواسش به این چارچوب نامرئی اما مهم باشد.
من همیشه سعی میکنم انسان باشم؛ انسان بودن به این معنی که هرگز برای همنوع خودم بد نخواهم و در هر رابطهای تا جایی که میتوانم و از دستم بر میآید برای طرف مقابلم خوبی بکنم؛ به خاطر همین هر نوع بیمعرفتی، نامردی، نارفاقتی و از پشت خنجر زدن به شدت مرا ناراحت و غمگین میکند؛ شاید بزرگترین تنبیه برای نامرد و بزرگترین آسایش برای من دوری و فاصله بین من و نامردی باشد که رسم رابطهای را که فکر میکردم رفاقت است، ندانسته است.
عدهای مثل من هستند که در اکثر مواقع و کارهایی که انجام میدهند همیشه آه و افسوس و ای کاشهایی دارند؛ در واقع کاری را سراغ ندارم که بعد از انجام آن افسوس بهتر انجام دادنش را نخورده باشم.
حالا چند روز بعد از کنکور ارشد، آه و افسوسهایش امانم را بریده و در فضای بعد از کنکور به دنبال فرصتهای از دست رفته میگردم در حالی که هیچ سودی نصیبم نخواهد شد.
چند روز است که کار مفیدی انجام ندادهام و زمانی برای آیندهام صرف نکردهام که همین باعث میشود که این وضعیت بغرنجتر و ملالآورتر از گذشته شود.
در حال حاضر در شرایط سختی هستم و هنوز همانی هستم که قبل از کنکور بودم و تغییر ملموسی تا اکنون نداشتهام. اینها درحالیست که تجربهی بزرگی به دست آوردم و نباید به این سادگیها دست از کار بکشم.
حالا فرصتی دوباره دارم؛ رویایی شیرین اما سخت!
آرزویی خوب برای برآورده شدن اما فرصتی اندک.
آیندهای متفاوت و افقی گسترده اما پهنهی کمی برای پریدن.
من با تلاش خودم و توکل بر خدا میتوانم و با تمام نقصها و کمبودها، با تلاش بیشتر خودم میتوانم بر همهی سختیها فائق آیم.
ای کاش یادم نرود که فرصتها محدود و گذرا هستند و هیچ اعتباری برای فرصتی دیگر داشتن نیست. ای کاش قدر بدانم این عمر را و از زمانم بهتر استفاده کنم نه اینکه حتی استفادهای هم نکنم.
یادم نمیرود با چه اشتیاقی تصمیم گرفتم برای کنکور ارشد به غیر از کنکور رشتهی کارشناسی خودم شرکت کنم. چه برنامهها و چه کارهایی که در ذهن و خیال خودم پروراندم! اما راستش الان که کارت ورود به جلسه در کنارم است و فردا در دو نوبت صبح و بعد از ظهر امتحان ارشد دارم، خودم را دست خالی و بدون هرگونه دستاوردی بعد از یک سال میبینم.
حرف زدن و در فکر و خیال نقشه کشیدن برای من که فردی خیال پردازم کار راحتیست اما واقعا همه چیز همان طور که میخواستم شد؟
دنیا همین است!
چه آرزوهای دور و درازی که هیچوقت برآورده نمیشوند و چه بسیار انسانهایی که عمرشان را در پای همچون آرزوهایی میگذارند و در نهایت آه و حسرت و افسوس است که برایشان میماند.
دنیا هرگز نایستاده و هرگز منتظر کسی نبوده است؛ چقدر از فرصتهایی که داشتم هدرشان میدادم گله و شکایت کردم و میدانستم که کارم اشتباه است ولی بر انجامش پافشاری کردم.
بعضی وقتها احساس میکنم برای کارهایی که میخواهم انجام دهم دیر شده است اما خیلی وقتها این آرزوهای دور و درازند که گولم میزنند و این چرخهی معیوب پیوسته در جریان است.
عالم بی عمل بودنم بارها برای خودم اثبات شده است اما کجاست چارهی کار؟ راه حل چیست؟
دیگر خسته شدهام از غرزدن بدون اینکه تغییری به وجود آورم.
انگار من نبودم که از تغییر آن هم تغییر مثبت در همینجا نوشتهام!
باید کاری کنم قبل از آنکه دییر شود.