کولاک

یک وبلاگ برای خودم

کولاک

یک وبلاگ برای خودم

  • ۰
  • ۰

عین صاد

چند روز است که میخواهم یکی از کتاب های عین صاد را بخوانم.راستش چند صفحه ای هم از یکی از کتابهایش خوانده ام ولی نه کافی است و نه کنجکاوی مرا ارضا می کند.
اصلا قسمتی از کتابش را اینجا مینویسم:
" تمامی هستی،معجزه ای است که ما با آن مانوس شده ایم و تمام معجزات، طبیعت هایی است که هنوز با آن ها آشنا و مانوس نشده ایم.طبیعت، معجزه ی مانوس و معجزه، طبیعت مجهول و نامانوس است."
این جملات چیز هایی است که من را به فکر می برد.در واقع نباید از این جملات سطحی عبور کرد.کتاب های استاد را دانلود کرده ام و از روی گوشی میخوانم ولی انگار باید پرینت بگیرم و سطر به سطرش را دقیق بخوانم.
پ.ن: عین صاد حروف اول اسم استاد علی صفایی است.
پ.ن۲: البته فکر نکنید که کل کتاب از اول تا آخر همین طور است،نه.من فقط یک قسمت از یک بحث کلی را که استاد با مقدمه و توضیح به آن رسیده بودند نوشتم.
پ.ن۳: دوست دارم با سبک و سیاق ایشان آشنا شوم و با چند صفحه از یک کتاب نمیشود به این هدف رسید.

  • Milad
  • ۰
  • ۰

دنبال کننده

امروز برای اولین بار متوجه شدم که من هم دنبال کننده دارم!

نمیدانم کیست و نمیدانم چرا؟چرا این خلوتکده را دنبال کرده؟

مطالبی را که فرستاده بودم را دوباره دیدم و خواندم،بیشتر شکایت بود و غر.

نوشتن این مطالب برای دیگران که هیچ،برای خودم هم فایده ای ندارد؛

فایده که برای خودم دارد،حداقل اش این است که خالی میشوم.

دوست دارم به آن دنبال کننده که مدتی است وبلاگش را به روز نکرده بگویم که:

این دنیا پر از فراز و نشیب است،گاهی بالایی،گاهی پایین؛

گهگاهی این حس که بدبخت ترین فرد این عالم خاکی هستی،چنان در بر می گیردت که گویی راه فراری نیست،گاهی هم می شوی خوشبخت ترین آدم جهان.

این را بدان که هیچ چیز این جهان پایدار نیست،همه چیز می گذرد،شاید دق بدهد و بگذرد،شاید زجر دهد و بگذرد،اما می گذرد.

این دنیا دار مکافات است،خوبی و بدی این دنیا،هیچ کدامشان بی جواب نمی ماند؛من به این ایمان دارم.

اگر روزی روزگاری اتفاق بدی_هر چند از دید خودت_برایت افتاد،تلاشت را بکن که اوضاع را رو به راه کنی،اما این را بدان که:"این نیز بگذرد".

  • Milad
  • ۰
  • ۰

دلتنگی

از آخرین مطلبی که ارسال کرده ام مدتی میگذرد.

حالا که این مطلب را مینویسم،می فهمم که حسابی دلتنگ این وبلاگ بودم؛

اینجا را از اولین روزش دوست داشتم.حالا هم همینطور.

اینجا را برای خلوت خودم،برای خالی کردن خودم،برای توبیخ خودم،برای لذت خودم و برای خودم میخواهم.

هیچ چیز طعم دلنشین نوشتن در اینجا را نمی دهد.لعنت خدا بر تلگرام لعنتی!

میخواهم دوباره بنویسم.آنقدر بنویسم برای جبران ننوشتن هایم.

همین.

  • Milad
  • ۰
  • ۰

ترجمه

بسم الله الرحمن الرحیم
"به نام خداوند بخشاینده مهربان"
که ترجمه ای[اگرچه تا حدودی گویا]،ولی کاملا غلط است!
ترجمه خداوند در عربی صاحب است و نه"الله"
بخشنده به عربی جواد است و نه الرحمن
و ترجمه مهربان نیز رءوف است و نه الرحیم.
پس ترجمه به زبان عربی میشود:
بسم الصاحب الجواد الرءوف
  • Milad
  • ۰
  • ۰

رفیق من

رفیق من سنگ صبور غم هام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل زده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگر که هیچکس نیومد
سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگر که هیچکس نیومد
سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش
  • Milad
  • ۰
  • ۰

note

اصلا گروه خونی من با خیلی چیزها جور در نمی آید و دکتر خیلی چیز ها را که به معده ام نمی سازد،برایم قدغن کرده است،موارد زیر جزو همین قدغن هاست که من نیازی ندارم.
من نیازی به دیدن رقص یک نامحرم ندارم.
من نیازی به دیدن ناز کردن ها و عشوه گری های یک زن ندارم.
من میخواهم که همیشه هوشیار و آگاه باشم،و حتی لحظه ای هم از خود بیخود نشوم؛پس هرگز شراب نخواهم خورد.
من نیازی به دیدن بی غیرتی های یک نر ندارم.
18/07/94
00:42
  • Milad
  • ۰
  • ۰

دیروز از خودم متنفر شدم.یعنی استعداد نابودکردن خودم را بهتر از هرکسی در خودم دارم.کافی است مثل دیروز اختیارم را دستش دهم؛به گونه ای حسابم را میرسد که ندانم از کجا خورده ام.
الان هم که دارم اینها را مینویسم بهتر از هرکس دیگری میدانم که کار را به شدت خراب کرده ام،یعنی گند زده ام.حالا بویش کی بلند می شود را نمیدانم ولی با خودم بد کردم.خیلی هم بد.عمق فاجعه را کی درک خواهم کرد را هم نمیدانم.فقط خدا به حالم رحم کند.
سردرد دیشب،امروز صبح هم ادامه داشت.امروز بهتر از هفته ی گذشته بود،هرچند که امروز مثبت نگرفتم اما در کل بهتر بود.امروز اولین جلسه درس تخصصی هم بود.آن دیگر فاجعه بود بیشتر شبیه زنگ املاء بود تا تخصصی.خود استاد هم معترف قضیه بود.
امروز جلسه دوم دقیقا آمد نشست ردیف جلوی من.اصلا با دیدنش حالم خوب میشود.اعتراف بدی است اما من در خودم لیاقتش را نمیبینم.همه چیز لیاقت میخواهد.از چیزهای ساده و پیش پا افتاده تا مساءل پیچیده و بغرنج.
آدم دوستی نیستم؛اگر هم بودم،او نبود و احتمالا نیست.واقعا به چشم بد نگاهش نمیکنم.یک چیزی دارد که باعث میشود برای من متفاوت باشد.خیلی متفاوت تر از همه.

این را میدانم که هرطور باشی،در آخر یکی مثل خودت نصیبت میشود.این حرف خداست که زنان مومن برای مردان مومن.وقتی آرزوی بهترین را داری باید خودت بهترین باشی.
قبلا این را گفته ام و حالا هم میگویم که این انتظار بیجایی است که از طرف مقابلت توقع بهترین ها را داشته باشی و خودت برای او هیچ نداشته باشی.
خب برای او آرزو و دعای خیر دارم.
ولی بحث دوست داشتن یا نداشتن یا عاشق بودن یا شدن و نشدن نیست.من خودم طرفدار عشق بعد از. شناختم.علاقه ی اولیه باید وجود داشته باشد ولی عشق واقعی بعداز شناخت کامل میسر است.
خب قبل از اینکه یک نفر را بشناسی چطور میتوانی ادعای عشق کنی؟
من خودم بهترین را آرزو دارم ولی خودم بهترین نیستم.این خودش واقعیت بزرگی است که باید قبولش کنم.میبینی؟با واقعیت روبرو شدن شهامت میخواهد.دل بزرگ میخواهد،باید قبول کنم.با کارهای دیروزم اصلا از خودم نا امید شدم.اگر بهترین را میخواهم باید خودم را تا حد بهترین بالا بکشم.
حالا بحث او نیست.من او را متفاوت می بینم و همین متفاوت دیدن باعث میشود که نظرم را جلب کند.او را خوب میبینم و این خوب دیدن او باعث میشود که خودم را شایسته اش ندانم.

یک زمانی فکر کردم که او آماده ی پذیرش این مسءولیت نیست،شاید،شاید که نه،رفتارهایی که از او دیدم باعث شد که به این نتیجه برسم؛باید قبول کنم که اولا زود قضاوت کرده ام،نه اینکه حالا عکس این حرف برایم روشن شده باشد،نه ولی بهرحال نباید برای هرکسی اینقدر زود و عجولانه قضاوت کرد.دوما اینکه دیگری را به آماده نبودن پذیرش مسءولیت متهم میکنم،آیا خودم آماده پذیرش یک همچون مسءولیت بزرگی هستم؟
یک طرفه به قاضی رفتن را که همه از بر اند.اینکه خودت را محاسبه کنی کار بزرگی است.
دوباره اعتراف میکنم که من آماده نیستم.اگر راستش را بخواهی شاید این آماده نبودن در هرشرایطی باشد.منظورم این است که انسان در هر حالتی باشد،حتی اگر از نظر دیگران آماده ی پذیرش مسءولیت هم باشد،خودش میخواهد که وضع بهتری نسبت به الان خودش داشته باشد و بعدا اقدام کند اما بهرحال باید یک سری شرایط حداقلی داشته باشد؛من الان این حداقل ها را ندارم.باید این را هم بگویم کهداین حداقل ها هم خودشان برای من خیلی حداکثر هستند.
خداوند به دادم برسد و نجاتم دهد،هم در این دنیا و هم در آخرت.

  • Milad
  • ۰
  • ۰

در بهترین حالت،ت ح لی لی 1و2 هر دو در ترم تابستان تشکیل خواهند شد و من هر دو را پاس خواهم کرد.
حالا در شرایط فعلی چه طور؟
احتمالا ت ح لی لی 1 تشکیل شود ولی 2 نه.
در بد ترین شرایط چطور؟
هیچ کدام از کلاس ها تشکیل نشود و من دست از پا دراز تر موقع انتخاب واحد بروم اتاق ف ص ی حی که دکترجان آمده ام که درس بردارم.
بعد میگوید چی؟میگویم کو ا نت وم.حالا چون ک وان ت وم با خودش هست،میگوید چرا؟
میگویم استاد چون ت ح لی لی 2 را حذف کردم،نمیتوانم بردارم.
در اینجا اگر تکه ای بارم نکند،فحشم ندهد،از اتاق بیرونم نکند،می رود سراغ مورد دوم.
میگوید ال کت روم غ نا ط یس چرا؟
میگویم دکتر جان برای اینکه ف ی ز یک 2 را افتاده ام دیگر.
در اینجا واقعا من چه حرفی دارم که بزنم.اصلا او به جهنم.خودم از خجالت باید آب شوم.
این چه طرز درس خواندن است.
واقعا شرمم باد.درس هرچقدر هم که میخواهد سخت باشد،حداقل باید تلاش میکردم که نکردم.
واقعا با چه رویی دو تا درس تخصصی را باید بروم و بگویم که نمیتوانم بر دارم و اصلا درستش هم همین هست که نتوانم بر دارم چون اول باید پیش نیاز هایش را درحد پاسی جبران کنم بعد.
یعنی از فکرکردنش هم حال گرفته میشود.

این منم که اینقدر پوست کلفتی میکنم و کک ام هم نمی گزد،وگرنه در حالت معمول این شرایط بدترین حالت ممکن هست.
خب اگر نداد مجبور میشوم که التماسش کنم یا نه بیخیالش میشوم و درس های افتاده را که به اندازه ی یک ترم هستند بر میدارم و اینها باز میمانند.
اینکه چه چیز من را اینگونه پر رو نگه میدارد،امید است؛امید که چه عرض کنم،یک خوش بینی مفرط به آینده.
من از آینده که هیچ نگرانی ندارم،یعنی اصلا عین خیالم هم نیست که در آینده ی نزدیک چه خاکی باید بر سرم بریزم و زندگی را چطور و با چه درآمد و شغل و حرفه ای بگذرانم؟
اصلا در قبال عمرم هم بی مسئولیتی میکنم.یعنی به دست خودم عمرم را در بطالت کامل،به مفهوم اصلی کلمه،میگذرانم.
هی امید کذایی به اینکه جبران خواهم کرد،درس خواهم خواند،اینچنین خواهم کرد،اونچنان خواهم کرد؛و این تمام بدبختی های من هست.
باید یک جایی و به یک گونه ای این بدبختی کابوس وار را تمام کنم.
وگرنه من میمانم،عمری از دست رفته و پشیمانی و اندوه.
کابوسش آنجاست که الان من باید در تابستان استراحت میکردم نه اینکه استرس ت ح لی لی و ک و ا نت وم و مابقی درس ها را می داشتم.

اینها به این معنی هستند که تا اینجا گند زده ام،و احتمال اینکه به گندزدن ادامه دهم بسیار بالاست.
تنها راه چاره ام این است که از همین الان یک اقدامی بکنم که تاثیرگذار باشد در آینده ی درسی ام.
ببین شوخی نداریم،اگر اینطوری باشد،دیگر حتی یک لحظه هم نباید به ادامه دادن ف ی ز یک فکر کنم.
این ره که میروم به ترکستان است.خب الان میگویی که اینها را بهتر از هر کس میدانی پس چرا عمل نمی کنی؟
خب به خاطر همان خیال بافی های زائیده ی تخیل.عزیز من،یا این تابستان را فرصتی میکنی که حداقل امیدواری به ادامه ی ف ی ز یک داشته باشی،یا اینکه اصلا ادامه نده عزیزم.
اینطوری حداقل تکلیفت روشنه.
با هرچیزی دوست داری بازی کن حتا با احساسات دختر مردم،اما با عمر و فرصت خودت نه.
این بازی دو سر باخت است برای من، هم حالا که عمرم هدر میرود و هم آینده که نتیجه ای جز پشیمانی نخواهد داشت.
باید یک کاری بکنم،باید یک کار ملموس و قابل اعتنا و قابل توجه داشته باشم.خواندن درس هایم میتواند کمک کند به اینکه به اندازه اپسیلون امید داشته باشم.

ببین،اگر اینها را بدانم،باکی نیست که به جای هشت ترم،نه ترمه تمام کنم یا ده ترمه.
بیا رو راست باشیم،تا اینجا که گند زده ام،حتما آثاری دارد،از جمله همین دیر تمام کردن،و حتی خطرناک تر از آن تمام نکردن،که واقعا این خطر کاملا حس میشود.
حالا برفرض که تمام کردی،اینطور که تمام شد،امیدی هم به رتبه های خوب ارشد نباید داشته باشی.
حالا تنها یک کار باید انجام دهی و آن سخت درس خواندن و تمام کردن مباحثی است که ازشان هیچ نمی دانی.
اگر سخت تلاش کردی یعنی یک همچین چیزهایی توی خودت داری و این یعنی اگر لازم شد،التماس هم بکن پیش هر کس و ناکس که امیدی هست،امااگر نه،دیگر ادامه نده و رگ و ریشه ی این خوش خیالی را بزن.
سوال سخت اینکه آیا از پس این کار بر می آیم؟حتما بله،اگر بخواهم.

  • Milad
  • ۰
  • ۰

فیزیک

دنیای فیزیک چطور؟
اصلا نظرم درباره ی فیزیک چیست؟
میدان که دید منفی راجع به فیزیک ندارم.حداقل نداشتم.همین نداشتن گارد مقابل فیزیک یک امتیاز مثبت.
دنیای فیزیک شاید جذابتر از دنیای ریاضی و حتی فلسفه باشد؛چون حداقل دنیای فیزیک ملموس تر از اینهاست.
فیزیک سخت است و زمان بر،خواندنش را میگویم.
همین که هر لحظه میتواند جوری کلافه ات کند که ازش بیزار شوی،همین بس است برای گفتن اینکه سخت است.
با کسی شوخی ندارد هر چه میگوید کاملا دقیق و واضح است.
برای همین دقت و شفافیت باید به اندازه ی یک لیسانس ریاضی،ریاضی بدانی تا بتوانی بگویی من میتوانم در فیزیک حرفی برای گفتن داشته باشم.
استدلال که میکنی گاهی باید مثل یک فیلسوف استدلال کنی،همین میشود نقطه اشتراکش با فلسفه.
سخت است و زمان بر.شوخی نداریم.
من دو سال از بهترین سال های عمرم را به پای فیزیک سوزاندم و هیچ خیری ندیدم چون که اصلا تلاشی درخور فیزیک نکردم.
آیا الان میتوانم ادعا کنم که من فیزیک میدانم؟یا حتی بیشتر از آن اینکه من یک فیزیسین یا فیزیکدانم؟
نه.
سخت است پس تلاش سختی میخواهد.

تا اینجا را خراب کرده ام،بد هم خراب کرده ام.از اینجا به بعدش را چه تضمینی هست که درست کردن که هیچ لااقل به گندزدن ادامه ندهم؟خب بر فرض که ترم تابستان جور شد و رفتی،به قول مامان چطور میخواهم بخوانم؟
من که هشت نه ماه فرصت داشتم بخوانم و نخواندم حالا در عرض یک یک و نیم ماه چطور؟
ببین من اگر بخواهم در عرض دو هفته هم میتوانم بخوانم پس صحبت سر وقت نیست،صحبت سر خواندن و نخواندن من است،من فردا روزی کوانتوم دارم-اگر ادامه دهم و بخوانم-کوانتم را چطور خواهم خواند با آن همه ریاضیات سطح بالایش.
ببین بیا رو راست باشیم،یا با این وضعیت ادامه نده که در آن صورت تکلیفت با خودت مشخص است و تازه اول این قصه است که حالا چه کنم.
یا اینکه یک فکری به حال این برزخی که درش گیر کرده ای بکنی.تابستان بهترین فرصت برای این کار است.از همین الان شروع بکنی گند هایی را که زده ای پاک کنی و آنوقت به صفر برسی و تلاشی دوباره برای پیشرفت بیشتر.
اینکه آینده اش چه میشود فقط ترمزی است که متوقفت میکند،همین.
اگر میخواهی بخوانی باید قبول کنی که از تا چیز شاخی در این رشته نباشی،پشیزی ارزش نداری.

رو راست اینکه باید برای هر مسءله ای جوابی داشته باشی.
برای مساءل پیش پا افتاده که دیگر خودت باید یک راه حل جدید پیدا کنی اصلا.
فیزیک یعنی عمرت را صرف حل مساءلی کنی که برای خیلی ها مسخره هست،چون فهمیدنش سخت است،چون برای فهمش باید عمر صرف کرد و انرژی گذاشت.
مسخره است چون بعد از تحمل این همه زجر و سختی،پولی توش نیست،اما چیزی به اسم فهمیدن هست که در این جامعه ما همه مسخره اش میکنند.
فیزیک یعنی مدام با مسءله زندگی کنی،مساءل سخت و نفس گیر.که بعد از فیزیک دان شدن کسی نگوید عمو خرت به چند.
اینکه این راه را انتخاب کرده ام یا تصادفی و اتفاقی واردش شده ام را باید تمام کنم-اگر میخواهم که ادامه دهم-باید خودتی نشان دهم و خودم را اثبات کنم و بعد هرکاری دوست داشتم بکنم.
فیزیک بهترین است و میتواند خیلی هیجان انگیز باشد،و البته میتواند به همان اندازه سخت و خشن و بی رحم باشد.
این من هستم که تصمیم میگیرم،نه اینکه تصمیم بگیرم،با عمل خودم انتخاب میکنم.
فیزیک حرف های هیجان انگیز یک نفر که در یک کلیپ کوتاه سخنرانی میکند نیست،فیزیک یعنی طبیعت به زبان ریاضی.
یعنی ترجمه طبیعت برای بشریت با ریاضی.

ببین،الان من در رخت خواب نرم و راحتم با آرامش خاطر و آسودگی دراز کشیده ام و به دور از اضطراب و استرس و خستگی دارم تایپ میکنم و حرفهای ایده آل و دوست داشتنی میگویم،اما این را نمیدانم یا حداقل نفهمیده ام که این اصل ماجرا نیست،این حتی فرع ماجرا هم نیست،این یک چیز بدیهی است که باید قبل از ورود به دانشگاه بلد می بودم.
من دارم از زمانی میگویم که کلی مباحث بسیار سنگین نخوانده و نفهمیده دارم و وقت کم و اعصابی داغان و فکری درهم و خستگی مفرط دست به دست هم داده ند که نگذارند لای کتاب راهم باز کنی.
این برای وقتی است که زیر فشار این حجم از مباحث داری خم میشوی و عن قریب بشکنی و فروبریزی،به جای اینکه پخته شوی و رسیده.
من دارم از تقلایی صحبت میکنم که برای فهم یک مسءله به اصطلاح ساده از نظر استاد و بسیار سخت از نظر خودت میکنی و خسته میشوی و میگویی که آخرش چه.
روی صحبت من زمانی است که متنفر شده ای از تمام زندگی و ناامید شده ای از فیزیک با این همه سختی.
وقتی که درورقه امتحانت چیزی برای نوشتن نداری.وقتی که نمره ات از بیست فقط دو هست.
وقتی که خستگی ذهنی و جسمی ات که به نظر پایانی ندارد.

 همه ی اینها را گفتم که بعدا نگویی چرا اینطور شد.
فیزیک یعنی همه ی اینهایی که گفتم،یعنی علوم پایه،یعنی زحمتی چند برابر سخت ترین رشته های مهندسی و ارزشی چند برابر کمتر از بی ارزش ترین رشته های دانشگاهی.
اگر اینها را قبول کردی،باید شروع کنی.
چه را شروع کنی،جنگ را.
جنگ برای یادگرفتن به ازای صرف عمرت،جنگ برای فهمیدن و اعتباری نداشتن،جنگ در برابر تمام این ناملایمات زندگی،جنگ علیه همه ی این آسایش هایی که میتوانستی داشته باشی و خودت خواستی که نداشته باشی.
خب حالا چطور؟میخواهی بخوانی؟
انتخاب با توست،به همین راحتی.
خودت را آماده جنگ کن یا اصلا وارد معرکه و کارزار فیزیک نشو.
فیزیک بیرحم است،مبادا روزی از این انتخاب پشیمان شوی.
همین انتخاب میتواند انگیزه ی کافی باشد برای ادامه.اگر درست تصمیم بگیری.میبینی چه راحت کلمات تایپ میشوند،اما فیزیک به این راحتی ها که فکر میکردی نیست.
از قضا خیلی هم سخت است.
فردا روزی از سختی اش غر نزنی ها.انتخاب یعنی این.تمام مشکلات و سختی ها را نادیده بگیر و برو جلو.این تابستان وقتش است که کاری کنی.
کاری کنی کارستان که برای همه ی عمرت بشود نقطه ی عطف.

فیزیک یعنی بیخوابی کشیدن،و مسءله حل کردن.اینها را بدان و برو جلو.آنوقت تغییر را احساس میکنی.
بی پروا سخن گفتم،در واقع حرف های قلنبه شده ی دلم بود.اینکه قبول بکنم من در مقابل فیزیک ناتوانم اصلا درست نیست.من حداقل این را باید ثابت بکنم که فیزیک در مقابل من ناتوان هست.
این تابستان بر فرض که ترم تابستانی نشد،خب خودم باید یک کاری بکنم.مهم نیست تا الان چه گندی زده ام،مهم از اینجا به بعد است که چه گلی به سر خودم خواهم زد.
خیلی ها بهتر از من میتوانند حرف بزنند،حرف مفت را خیلی ها بهتر از من میزنند،اما عده ی کمی هستند که بهتر از بقیه عمل میکنند.عمل کردن سخت است و شروع کردن و عملی کردن همه ی اینها از ادامه دادنش سخت تر.
پایه مناسب اولین نیاز مورد نیاز است.و بعد درس های سختی که هیچ ازشان نمیدانم مثل همین تحلیلی و معادلات.
خدایا کمک.

  • Milad
  • ۰
  • ۰

امیر بی احوالات

تا قبل از اینکه آلبوم امیر بی گزند رو بشنوم،کلی حرف داشتم و شکایت.شکایت از خودم و اعتراض به احوالم.اعتراض فلسفی به فلسفه وجودی خودم و چرایی احوالات غریب و دور از قلمرو پیش بینی های منطقی و غیر منطقی.
احوالاتم نا خوش بودند قبل از شنیدن آهنگ های ناب محسن چاوشی.شاید الان هم ناخوش ام؛تنها تفاوتش این است که امیر بی گزند شد مسکن احوالات ناخوش من.
تسکین فلسفه ی چرایی وجودم.تسکینی برای درد بیجوابی خیلی سوالها،تسکینی برای براورده نکردن انتظاراتم از خودم.
آهنگ ها معجزه میکنند.صدای عالی که خود فسانه ایست.
آدم حالش خوب میشود؛درست مثل زمانی که بقیه حالشان خوب است،لبخند میزنند به صورتت و غمی نمی بینی به صورتشان؛از چشمهاشان دردی نمی خوانی و هیچ زجری را احساس نمیکنی که در زیر آن خم میشوند و شکسته و نا امید.
بعضی وقتها همین چیزهای به ظاهر نا معلوم حالت را خوب میکنند.
اما همیشه تا این حد خوش اقبال نیستی که فقط خوشی ها را ببینی و دیگر هیچ.در واقع در مواقع نادری این حس خوب را با خود داری و در بقیه ی مواقع این روی دیگر سکه است که تمام توجهت را به خودش جلب میکند.

من معتقدم که ناخوشی ها هم به اندازه خوشی ها در زندگی ما هستند؛فقط تنها اشتباه ما همین انتخاب دیدن ناخوشی هاست.
من الان در شرایط ناگواری حداقل از نظر خودم هستم.ببین،من الان در موقعیتی هستم که واقعا نمیدانم حاصل انتخاب خودم بوده یا شانس.
من نمیتوانم در مورد آینده ام تصمیمی بگیرم.نگران برنامه های آینده ام هستم و دلیلش را هم نمیدانم.نگران چه هستم را هم نمیدانم.
بعد در این شرایط درباره ی خوشی و ناخوشی حرف زدن هم وقاحت و بی شرمی ایست واقعا.
خب اگر راست میگویم اول باید تکلیف خودم را روشن کنم بعد ببینم چند مرده حلاجم.
الان و درست در وسط امتحانات دوبازه یادم افتاده که آی جماعت هدفم کو؟من هدف ندارم!
الان تازه از خواب غفلت بیدار شده ام و بعد از این هم به خواب زمستانی خواهم رفت،یعنی عملا قرار نیست هیچ اتفاق تاثیرگذاری در تصمیمات و رفتارهای آتی من رخ دهد.
تازه همین ها هم به صورت موقتی،نتیجه ی یک شکست در امریست که در ظاهر به سادگی میتوانستم پیروز باشم ولی شکست خورده ام.

  • Milad